بسم الله
.
از میان جملات شروع رمانها هیچ جملهای مانند جمله اول گتسبی بزرگ از اسکات فیتس جرالد روی مغزم حک نشد و مطمئنم تا آخر عمر هم با من میماند. هر وقت خواستی عیب کسی را بگیری یادت باشد او همان امکانات تو را نداشته است». نباید از دید خودمان گناه و خطای آدمها را ببینیم. آیا او در محیطی که ما بزرگ شدهایم بزرگ شده؟ آیا آدمهایی که ما دیدهایم را دیده؟ و واقعاً هزار جور امکانات دیگر. این یکی از کلیدهای درک آدمهاست. مارسل پروست این غول دیگر رماننویسان قرن بیستم، هم میگوید پیوندهایی که ما را با کسی یکی میکند زمانی تقدس مییابد که او از همان دیدگاه خود ما یکی از عیب هایمان را داوری کند».معنای حسناتالابرار سیئات المقربین» نیز همین است. روح انسان مقرب قدرتمند شده. اصلا گناه را نمیفهمد و به آن پوزخند میزند. کاری که برای خوبان کوه کندن است برای او بشکن زدن است. چون امکانات روحش بالا رفته؛ و این توجیه گناه نیست بلکه درک علت وقوع آن است. این هم دلیل تنبیه است چون باید روح ناتوان رشد کند و هم بهانه بخشش. و درباره همه گناهان هم صدق نمیکند. بعضی از همه کس حقیقت را بهتر میدانند اما نفس دنیاپرستشان باز حریصانه گناه میکند. از این گذشته شیطان گاهی دامهایی برای آدم پهن میکند که خود آدم گیج و منگ میشود و نمیفهمد چه کرده و از کجا خورده. غرض آنکه اگر دلمان برای پسرکی که در سطل افتاد سوخت بخاطر فقرش بود، آن دو جوانی که انداختند هم یک جور دیگر دستشان تنگ بود. مثل منی آنها را از انسانیت انداخت و گفت حیوانند، غافل از آنکه گناه خصلت انسان است نه حیوان.
چند وقت پیش سر کلاس زبان رسیدیم به متنی که عنوانش را میبینید (فردا هم امتحانش را داریم
بسم الله
در و دیوار حرف داشتند. چرا نداشته باشند؟ چند کیلومتر آنطرف تر از این حرم مگر مسجد حنانه نیست؟ مسجد حنانه چند دقیقه پیکر امیرالمومنین را تاب نیاورد و ناله کرد. این حرم چند قرن است پیکری را در برگرفته که هنوز معلوم نیست سرش کجاست.
در و دیواری که چه آزینش کرده باشند چه به سوگش نشانده باشند نشانی از غربت دارد. انسان از دیدنش آرام میشود، شاکر میشود، اما شاد نه.
حرم لبخند میزد، خوشامد میگفت، دعایت میکرد، تا بحال لبخند آدم عزادار را دیدهای؟ دیدهای که پشتش پر از بغض است؟ دیدهای که از گریه غمگینانهتر است.
حتی اگر پیشتر نشنیده باشی اذن دخول حرمش گریه کردن است و نشنیده باشی بهتر است خاکآلود و آشفته و مکروب نزدش بروی، خودت اینچنین حسی داری، حس میکنی بیادبی است اگر سرت پایین نباشد. داری پیش عزیز خلقت میروی، یادت میآید که چه گذشته است، یادت میآید که سخن از چند نفر به یک نفر بوده، سخن از هرکه با هر چه در دست داشت بوده. سخن از طوفان پاییزی بوده. سرت را پایین میاندازی و به جای ذکر و سلام و صلوات، تنها میگویی وای.وای.وای
حرم حرف دارد. از بابالقبله و شارع السِّدره و مُخَیِّم یکجور، از بینالحرمین جور دیگر. حرم نگاه دارد. حرم پرچمها را می رقصاند، طبلها را میشوراند، چشمها را میلرزاند، دستها را به صورتها میزند، لبها را با دندانها میگزاند، دعاهای آدم را بیادش میآورد.
حرم نورانی است، نورهای قرمز. موکتهای قرمز. جملههای قرمز. داخل ضریح سرخ، قتلگاه سرخ.چراغهای کوچک و بزرگ سرخ. همه، همه چراغها و جملهها و کتیبهها، همه این سرخیها چون زخمهایی پراکنده بر پیکره حرم نشستهاند. و بیاد میآوری که سخن از زخم است، زخمهای بیشمار، زخمهایی که شمارشان از تک تک عمودهایی که پای پیاده ازشان گذشتی بیشتر است.بیاد میآوری که سخن از چند به یک نفر است
و البته چیزهایی هم هست که بیادشان نمیآوری، که آنچه کرار و شیخ عباس جلویت پهن میکنند تنها یک سفره نیست، که این چایها توفیر دارد با چای سماور خانهات، که این قدمها را نباید برای رسیدن برداشت.
میشود حواست انقدر پرت باشد که بعدش حس کنی از خواب بیدار شدهای. به جسمت نگاه کنی و ببینی بین این جسم و آن جایی که همین هفته پیش راحت در آن گشتهای خیلی فاصله است.
سپیدهدم روز جمعه، وقتی خواستیم بیرون بیاییم برگشتیم که سلام آخر را بدهیم، در سراشیبی بابالقبله. ناخواسته، هر سه نفر که همسفر بودیم کنار هم قرار گرفتیم، انگار که بخواهیم ازمان عکس بگیرند.کادری که هیچگاه ثبت نشد، مگر در چشمان پاک صاحب آن حرم.
بسم الله
بعد از مدتها، چشمم به جای بوسه روی تلویزیون افتاد. با خودم گفتم حتی اگر من اهل نظر بودم، اونم تا جایی که تا این حد از عمل پیش می رفتم، شخصیت های دوست داشتنی ام رو در تلویزیون پیدا نمی کردم. پس قضیه زیاد اتهام آلود نیست. شاید جای بوسه کس دیگه ای باشه. یه نیگاه کی به اهل منزل. خوب. بعید می دونم این رقتار عاطفی از هیچ کدومشون سر زده باشه. ما کلا این مدلی ابراز محبت نمی کنیم. کار خودمه. هرچند از خودمم بعیده. کلا اتفاق بعیدیه. بعضیا برای اینکه تمرین اعتماد به نفس کنن میرن جلوی آینه و خودشونو بوس می کنن. چجوری روشون میشه تو چشم خودشون نگاه کنن بعد خودشونو بوس کنن؟ ولی تلویزیون از اینم بغرنج تره. نه. قضیه اتهام آلود شد. چون اسکل بودن خیلی چیز منفوریه. به امید یک بازجویی پربار در آهنی کت و کلفت بخش بایگانی مغزمو باز کردم. دوتا مهتابی همیشگی نور دل تاریک کنی به فضای داده بودن. راه افتادم میون قفسه های آهنی. وقتی برچسب اسکل بازی ها» رو پیدا کردم، از نردبوم خوش قد و بالا، بالا و پایین رفتم. اما خوب این بزگترین قفسه بایگانی ذهن منه. پس پیدا کردن چیزی توی اون یکم وقت و حوصله می خواد. تو یکی از طبقه ها به چیز عجیبی برخوردم، یه فایل همزمان با جستجو کردنم داشت ایجاد می شد واین نشون میداد همین جستجو کردنم هم چیزی بیش از یک اسکل بازی جدید نیست. اما ادامه دادم تا بالاخره تصویر آشنا رو دیدم و فهمیدم از پشت شیشه تلویزیون، کیو بوسیدم. شاید گرم ترین و حاد ترین نوع بوسه. فایل ها به شکل کتاب های قدیمی، مثل کتابایی که در جهان بیرون عقدشونو دارم ، ساخته شدن. خواستم کتابو باز کنم، اما دیدم حیفه. رفتم سمت آسانسور. به خدمه آسانسور، دراکو مالفوی، گفتم طبقه تخیل لطفا. تو اون طبقه بهتر می تونم داستانو ببینم. اونجا همه چیزو بهتر میشه دید. دراکو از طبقه تخیل متنفره. چون یه مجسه بزرگ سه دوست که هری رون و هرمیون باشن گذاشتم اونجا که خود میکل آنژ واسم ساخته. اما خوب کل این داستان مجازاتیه برای دراکو مالفوی برای همه بیشرف گری هاش. تا آخر عمر من خدمه یه آسانسور آهنی زنگ زده ترسناکه. من از طبقه تخیل می ترسم. چون خیلی بزرگه. شاید هزار برابر طبقه بایگانی. کتابو باز کردم. حالا یه جای دیگه بودم. پر از سر و صدا.کر کننده. شب. اما کو نشانی از تاریکی؟ آدرنالین، ذهنی که مثل دارکوب فکر تولید میکنه. تمرکز؟ نه. انگار توی اتاق تزریقات منتظر باشم پنی سیلین رو توی سرنگ بریزن. روی ملحفه سفید دمر می خوابم. پنبه خیس.حیف. وقتی تموم میشه انقدر از تموم شدنش سپاسگذارم که یادم میره بگم اون پنبه خیس که مالیدیش بهم اصلا دردو کم نکرد. البته این اضطراب مثل موقع آمپول نیست، چون اصلا مطمئن نیستم رونالدو توپو گل میکنه یانه. از اونم بدتر، حتی نمی تونم باور کنم که گل می خورم. ترسش مثل ترس توی اتاق دکتره. آروم و سریع به مامانم میگم بگو آمپول نده. مامانم چشم می دوزه به دست دکتر و میگه: بچه مدرسه داره تزریقی بش بده حالش جا بیاد زودتر.
مهم نیست که رو نیمکتی ها چی فکر می کنن. مهم نیست رو سکوئیها، تو خونه نشسته ها یا جوونا تو قهوه خونه چجوری به تو نگاه می کنن. الآن» دیگه مهم نیست. از اونم بالاتر، مهم نیست کریس بیشتر چپ زده یا راست. مهم نیست زمینی میزنه یا هوایی. الآن» دیگه نه. الآن فقط توپ مهمه. فقط به توپ نگاه کن. مهم نیست دستورالعمل هایی که از بری، تو خلبان نیستی. فقط.به.توپ.نگاه کن. یکی از صحنه های فیلمی که وش بهمون نشون داد تو ذهنم اکران میشه. تک تیرانداز، صلیبشو می بوسه و آروم میگه: خدایاکمکم کن، من غیر از تو کسیو ندارم. چیزی واسه بوسیدن نداری اما می تونی در کنار هزار تا فکری که دیوانه وار تو مغزت شلیک میشن آروم بگی خدایا.کمکم کن.من غیر از تو کسیو ندارم.
نمی دونم وقتی توپ شلیک شد ذهنم واقعا از حرکت وایساد یا انقدر سرعتش زیاد شد که چیزی تو حافظه ام نموند. بیا پایین.شاید فقط همین. توپو بغل می کنم. اون موقع به ذهنم خطور نمی کنه که یه پسر گونمو از پشت شیشه تلویزیون می بوسه. توپو بغل می کنم، همین توپی که اگر از خط می گذشت.توپو بغل می کنم، نه مثل یه لقمه سمی که به هزار زور استفراغش کنم ، مثل یه گرگ که بعد کلی برانداز کردنم تصمیم می گیره شامش نباشم. طبعا اونو تو خیال بغل می کنم. کتابو با یه حس خاص می بندمدراکو از آسانسور میاد بیرون. میشینیم رو مبلای مصری کاخ الیزه، دراکو کتشو در میاره، دستشو میذاره رو شونم و میگه هی رفیق! یه چیزایی رو فقط خود علی بیرانوند میتونه بگه. هنوز صدای شیپور، همهمه و فریاد پیمان یوسفی از توی کتاب میاد. دراکو میگه حالا به نظرت کارش اینقدر بزرگ بود؟ میگم بس کن دراکو. مگه صدای تپش قلبشو از ورای اون همه سر و صدای ورزشگاه نمیشنوی؟ تو این حال هر کاری گندست. مهم اینه که مردم یه چیزی دارن که بهش بگن گنده.
کتابو میذارم سر جاش. فایل جدید ایجاد شده تو قفسه اسکل بازی ها» رو کپی پیست می کنم تو قفسه اینترنت، طبقه تلگرام، پوشه جاده نخی.
درباره این سایت